شِش

ساخت وبلاگ
سکوتِ تو که تنم باشد دلم نمی آید با لباسِ دیگری عوضش کنم.سکوتِ تو گرم است،قشنگ است،رنگش به حال و هوایم می آید.یک بنفشِ تند با رگه های خاکستری شاید هم یک سبزِ خیلی تیره.فرقی نمیکند چه رنگی است،فقط آنقدر شستمش و پوشیدمش که کهنه شده.من عاشقِ همین سکوتِ رنگ و رو رفته هم می مانم اما تا کِی.می ترسم آنقدر بزرگ شوم که اندازه ام نشود.می دانم نمی فهمی چه می گویم،می دانم نمی دانی چه می گویم،حق هم داری...چون صدایم را در میانِ میان وعده هایت خوردی،چون لال شده ام.صدایم آن وقتی  به گوش می رسید که تو گوش میکردی،که می نشستی روبه رویم و به دهانم که در حالِ باز و بسته شدن بود ذل میزدی.واقعا ذل می زدی؟نمی زدی؟الان می گویی نمی دانم.حتی یادت نمی آید من که ام.من دروغی کهنه ام،دروغی که امیدوار بود لااقل تو باورش کنی.نمی خواهم حرف هایم انقدر گنده باشند که همه چیز پاره شود اما کسی باید برای نو شدنِ این سکوت چاره ای پیدا کند،کسی باید بگوید حرف دارد،کسی باید بداند که دلش تنگ شده،کسی باید از تو و خودش خبر بگیرد.کسی خسته است.. نوشته شده توسط هانیه عابدینی در جمعه سوم آذر ۱۳۹۶ | شِش...ادامه مطلب
ما را در سایت شِش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hawnieh بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 5:22

این روز ها سرشار از هدر رفتگی شده ام،حس می کنم زمان هایی که به تو فکر می کنم از مواقعی که مشغولِ خارج کردنِ ادرار از مثانه ام هستم بی ارزش تر اند.چشمانم پُف کرده و صورتم پُر از جوش است،اما این موارد دلیل بر زشت بودنِ من نیستند.من زیبا نیستم چون تو دوستم نداری.چون بی حضورت لبخند از لب هایم می گریزد.چ شِش...ادامه مطلب
ما را در سایت شِش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hawnieh بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 7:49

از هیچ چیز باک ندارم،نه از عربده هایت می ترسم و نه نبودن هایت می توانند مرا به  رفتن وا بِدارند.اینکه بغض،باران زده به تمامِ زندگی مان و داریم غرق می شویم،تقصیرِ من نیست.لب ها محتاجِ بوسیده شدن بودند،و من تشنه ی محبت از چشمه ی ذلالِ وجودِ تو؛دکتر آمد و چهار تا گچ و آب تلخ(قرص و شربت)تجویز کرد گفت از شِش...ادامه مطلب
ما را در سایت شِش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hawnieh بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 7:49

گاهی حس میکنم چه قدر خوب است که شناختمت.همین که لا به لایِ این روزمرگی ها به تو فکر می کنم و لبخند لب هایم را قاب میگیرد،یا وقت هایی که چشم هایت دیدگانم را تصرف می کنند و خواب را از شب هایم می ربایند،همان زمان هایی که از شورِ دوست داشتنت تا خودِ صبح می نویسم و می نویسم و می نویسم... بهار با یادِ تو شِش...ادامه مطلب
ما را در سایت شِش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hawnieh بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 13:36

اهل ِ نقاشی کشیدن نبودم.اما نیمه های شب،بی صدا پر می کشیدم تا همان آسمانی که بالای ِ سقف ِ اتاق ِ او بود.اما...آن شب که حس کردم برای همیشه رفته،اول یک مشت آب ِ یخ زدم به صورتم،بعد بی آنکه کسی متوجه شود غم هایم را در کاغذهای کوچکی گذاشتم و پیچیدمشان.فندک را از جیب ِ پدرم برداشتم و اینگونه بود که اولی شِش...ادامه مطلب
ما را در سایت شِش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hawnieh بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 13:36